هنوزدلم می خواهد برگردم توی رختخواب ، اصلا این خواب دم صبح لذت عجیبی دارد. همین طور که هنوز دربیدار شدن تردید دارم ، نگاهی به برنامه هفتگی ام می کنم که بر روی کاغذی نوشته و چسبانده ام روی دیواراتاق. امروزدوساعت وسط املاء* و انشاء و دوساعت آخر فارسی و دستور هم دارم. دستپاچه می شوم و می روم بسمت کتاب ها و دفترهای مدرسه . اولش فکر می کنم که نکند تکالیف فارسی و دستور را انجام نداده باشم . همین که کتاب فارسی را به دست می گیرم یادم می آید که هفته پیش بعد از آمدن به خانه و قبل از نهار همه ی کارهای مربوط به املاء و انشاء وفارسی و دستور را انجام داده ام. خیالم راحت می شود. هر چند دوساعت اول را باید در کلاس به سخنرانی های دبیر دینی گوش کنم ، اما در عوض بعدش چهار ساعت را با بچه ها کیف می کنیم. املاء و انشاء و فارسی و دستور دو سال است که برای ما لذت بخش ترین درس ها شده .
لباس می پوشم ، چایی خورده نخورده می زنم بیرون، امروز انگار شهر قشنگ تر شده ، دستفروش ها پیرسرا *را گذاشته اند روی سرشان. البته بیشتر شلوغی ها مال این میوه فروش ها و این چانچوکش ها *ست. با عجله از پیرسرا رد می شوم و تند تند همه ی عابران را پشت سر می گذارم. امروز اصلن حواسم به دخترها نیست. بعضی هاشان که آشنا هستند حتی تعجب می کنند و خودشان بلند بلند متلک می گویند. یکی می گوید : اینا که سه تا بودن ، نکنه این یکی اون دوتا رو خورده. وای یادم رفته بود اصلن، باید می رفتم سرخیابان سام* تا با قنبرزاده و حسن پور می رفتیم مدرسه. پیرسرا که تمام می شود می رسم به سبزه میدان *. میدان شلوغ است و همه آدم ها و ماشین ها در حال حرکت. از خیابان لاکانی* می گذرم. جلوی مسجد که می رسم . حسن پور و قنبرزاده ایستاده اند. انگار عصبانی اند ولی قنبر(اینطور صدایش می کردم) می خندد و می گوید. تو انگار راست راستی عاشقی. از قنبر و حسن پور عذرخواهی می کنم . برای اینکه جبران کنم ، پیشنهاد می دهم برویم چایخانه عموصفر که سرکوچه آفخرا* است. ولی آنهاهم انگار عجله دارند که به مدرسه برسیم ، هنوز یک ربع ساعتی به شروع کلاس ها مانده است ولی می رویم . همیشه به شوخی اسم مدرسه را می گوییم خیلی اسلامی . اسم مدرسه ما اسلامی است و ساختمانش کهنه . نمی دانم اسم مدرسه با ما که دانش آموزانش هستیم و یا ساختمانش چه ربطی دارد ولی می دانم توی یکی ازهمین روزها این ساختمان روی سرمان خراب می شود. این جا خانه ای بوده با دوطبقه که در هر طبقه شش اتاق هست و هر اتاق شاید به بیست متر نرسد. و ما در هر کلاس بیشتر از سی نفریم که توی نیم کت های چوبی و فلزی سه تا سه تا و با فشار کنار هم می نشینیم. مدرسه دولتی است دیگر بهتر از این نمی شود. گوشه خودمان توی حیاط کوچک مدرسه توی شلوغی بچه های سال اول و دوم ایستاده ایم ، لالمی هم آمده و دارد می گوید که از هفته پیش چند بار درس جدید فارسی و دستور را مرور کرده . توی همین هیرو ویر زنگ می خورد. آقای اسدی که بعضی ها بهش می گویند جلاد، می آید سر صف هایی که ایستاده ایم. البته بچه ها بی خود لقب جلاد داده اند به او ، آدم خوبی است ولی سخت گیر است دیگر. اول تذکر می دهد و می گوید از اداره ناحیه یک* نامه آمده که از بچه های سال دوم و سوم که بعد از تعطیلی مدرسه و یا قبل از ساعات مدرسه در کوچه آفخرا رفت و آمد می کنند و برای دختران مزاحمت ایجاد می کنند ، امتحان گرفته نشود و این یعنی از همین وسط سال آن بچه ها مردود هستند. پس کسی را نبینم که آنجا رفت و آمد کند یا سر این کوچه بایستد. بعد هم یکی از بچه ها قرآن و دعای روز را تند تند طوری که خودش هم نمی فهمد ، می خواند و با نظارت آقای اسدی نوبتی و با صف به کلاس ها می رویم. دوساعت اول با خمیازه بچه ها و عابدی دبیر دینی به سختی تمام می شود. خود عابدی هم می داند که این درس ها برای بچه ها هیچ جذابیتی ندارد وتازگی ها فقط به بچه ها می گوید از روی درس بخوانند و کمتر حرف می زند.
زنگ که می خورد با عجله به حیاط می رویم ، احتیاج به هوا داریم و کمی سر وصدا البته. با قنبر و حسن پور و لالمی می رویم گوشه ی خودمان. کسی از بچه ها این جا نمی نشیند ، همه می دانند که این جا جای ماست. لالمی می گوید ای کاش می شد آدم از آینده خبر داشت. کاش می شد آقای فخری نژاد همیشه معلم ما می ماند . توی دبیرستان یا دانشگاه ، یا اصلا توی زندگی . و بعد به قنبر می گوید تو فکر می کنی ما تا کی آقای فخری نژاد را دوست داریم . قنبر هم قیافه معروفش را می گیرد و می گوید تا وقتی که خودمان و همدیگر را بشناسیم و گیلکی و فارسی حرف بزنیم. همین طور حرف می زنیم تا زنگ می خورد و راحت بدون صف به کلاس می رویم .
آقای فخری نژاد با صورت سبزه اش لبخند به لب وارد کلاس می شود. همان ژاکت همیشگی اش را پوشیده ، صورتش مثل همیشه اصلاح شده و سبیلش مرتب است. بلند می شویم . او مثل همیشه با فروتنی خاصش به ما می گوید که بنشینیم. همه دفتر های املاء را حاضر کرده ایم . آقای فخری نژاد می گوید از این که امروز چهار ساعت با ما می گذراند ، خوشحال است و ما هم در جوابش همین را می گوییم. ژاکتش را می گذارد روی دسته صندلی آهنی ، کتاب فارسی را به دست می گیرد. شروع می کند به خواندن و هر جمله را سه بار با مکث خاصی تکرار می کند. من عاشق صدایش هستم. همیشه بار اول که جمله را می خواند زود می نویسم و دوبار دیگر به صدایش گوش می کنم. حتی شب ها هم صدایش را توی نوارهایش گوش می کنم . آقای فخری نژاد شاعر هم هست و به زبان گیلکی و با نام شیون فومنی شعر می گوید. او می خواند و ما می نویسیم . املاء تمام می شود. دفترها را من جمع می کنم. می برم می گذارم روی میز آقای فخری نژاد.
حالا وقت خواندن انشاء بچه ها و شنیدن حرفهای شیرین آقای فخری نژاد است. موضوع انشاء این هفته، فداکاری است. بچه ها هر کدام نوشته های خودشان را می خوانند و آقای فخری نژاد با حوصله گوش می دهد و می گوید که کدام قسمت خوب یا بد بوده. نوبتم می شود . دفترم را باز می کنم و همانجا که نشسته ام ، شروع می کنم به خواندن. از سال پیش که یکی از بچه گفت خجالت می کشد که برود پای تخته سیاه ، آقای فخری نژاد به بچه ها اجازه می دهد که سرجای خودشان و نشسته انشایشان را بخوانند. من انشایم را در باره ی این که فداکاری فقط درخطر انداختن جان نیست ، نوشته ام. بعد از خواندن ، آقای فخری نژاد می گوید که به موضوع خوبی اشاره کرده ای و فقط یک مقدار زیاد مثال زده ای . می توانستی یک یا دومثال بزنی و بعد همان دوتا را خوب و مفصل تشریح کنی. لالمی انشایش را می خواند او درباره ی فداکاری مادر نوشته . قنبرهم نوشته که روزی یکی از بچه ها که برای ماهیگری به ولکس* رفته و توی آب افتاده بود را نجات داده و این یعنی فدارکاری. وقت قد نمی دهد که همه بچه ها انشاء خودشان را بخوانند و زنگ می خورد. من و پارسایی و آل یاسین دفتر املاء بچه ها را با آقای فخری نژاد به اتاق دبیران می بریم . آقای فخری نژاد همیشه موقع زنگ تفریح آنها را می خواند و نمره می دهد هیچ وقت توی کلاس کارهای این طوری را انجام نمی دهد. ما توی حیاط درباره انشاء ها با هم شوخی می کنیم. حسن پور که نوشته بود فداکاری می کند وهر روز برای پیر زن همسایه شان از پمپ سلیمان داراب* آب می آورد را مسخره می کردیم که چرا برای یک زن جوان این کار را نکرده و کلی شوخی های دیگر.
زنگ شروع کلاس ها می خورد و ما با شوق به کلاس می رویم. این دوساعت آخر آقای فخری نژاد هم فارسی و هم گیلکی حرف می زند. او هم آقای فخری نژاد و هم شیون فومنی می شود. شیون ، چه اسم قشنگی. خیلی دوستش داریم ما. وقتی می آید سر کلاس بلند می شویم و او خندان به گیلکی می گوید: خاب شیمی آحوال خب ایسه*. و ما همه با شادی می گوییم خبییم .
شیون فومنی ، شروع می کند کلاس را و همه ما که در خیلی از ساعت هایی که سرکلاس شلوغ بازی در می آوریم ، ساکت نشسته ایم و گوش می کنیم. شیرین حرف می زند ، صدایش مهربان است و ما حرف هایش را با گوش جان می فهمیم. یک لحظه حواسم پرت می شود و می رود پیش صمد بهرنگی ، پسرک لبو فروش ، الدوز و کلاغها ، بیست و چهار ساعت خواب بیداری . یک مرتبه ، با صدای آقای فخری نژاد به خودم می آیم ، با لبخند به من نگاه می کند، سرخ می شوم و تند و سریع عذرخواهی می کنم . می گوید همه چیز روبراه است، جواب می دهم بله و بعد ادامه درس را گوش می کنم. فارسی و دستور را هیچ وقت اینقدر دوست نداشته ام ، انگار دارم زبان مادری خودم را دوباره و بیشتر یاد می گیرم. آقای فخری نژاد می گوید که زبان فارسی زبان رسمی کشور ماست و ما باید بخوبی زبان مادری مان یاد بگیریمش ، او معتقد است که هر چه بیشتر زبان ها و گویش های مختلف را یاد بگیریم ، موفق تر خواهیم بود. بعد از درس ، وقت تمرین ها ست و بعدش وقت سوال و جواب های درسی وغیر درسی است. تمرین ها را شروع می کنیم و زود تمامش می کنیم. هر هفته همین است ، دوست داریم که وقت بیشتری برای سوال از شیون فومنی داشته باشیم. بچه ها از همه چیز سوال می کنند، از جغرافیا ، از مسایل شخصی ، همه جور سوالی می شود پرسید و همه جور حرفی می شود زد.
بعد از این که چند تا از بچه ها سوال هایشان را می پرسند و شیون فومنی جوابشان را می دهد ، نوبتم می شود ، بلند می شوم و می گویم که ما شما را خیلی دوست داریم، خیلی از ما بعد از مدرسه و یا شب ها صدای شما را در نوارهایتان گوش می کنیم و خوشحالیم که شما معلم ما هستید و دوست داریم که همیشه با شما باشیم ، همین زنگ تفریح اول با لالمی وقنبرزاده صحبت می کردیم که چه خوب بود شما در آینده هم معلم ما بودید. یعنی می شود که شما بعد ها حتی وقتی که درس نمی خوانیم ، معلم و دوست ما باشید. شیون می خندد و می گوید که معلوم است ما همیشه با هم دوستیم . بعد می گوید که من دوست های زیادی مثل شما دارم که حالا هر کدام یک جای کشور و حتی دنیا هستند. خوشحال می شوم ، می گویم من یکی دیگر را هم مثل شما دوست دارم ولی او زنده نیست ، بعدش خیلی بچه گانه می گویم که می ترسم شما هم بعد که بزرگتر شدیم زنده نباشید. اسمش را می پرسد ومن جوابش را می دهم که صمد بهرنگی را می گویم . او هم جواب می دهد که مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد و بعد با شوخی می گوید ، تو از حالا به فکر مرگ منی . من خجالت می کشم ولی حرفش تاثیر زیادی برمن می گذارد.
زنگ می خورد بچه ها دور شیون جمع می شوند و او با بچه ها گیلکی حرف می زند و از کلاس می رود بیرون. توی راه خیلی به حرفش فکر می کنم. به خانه که می رسم هم همینطور توی فکرم. جمله قشنگی گفته بود. بعد از این که ناهار درست می کنم و می خورم می روم زیر زمین نمناک خانه که پر از کتابها و مجله هایی است که هیچ وقت جلوی دید دیگران نمی گذاشتیم. می گردم دنبال کتاب های صمد. نمی دانم چرا هوس کرده ام یکی از داستانهایش را بخوانم. هیچ کدام را پیدا نمی کنم. توی کتاب های بی جلد می گردم و تنها ماهی سیاه کوچولو را پیدا می کنم . می خوانمش ومی رسم به جایی که ماهی سیاه کوچولو به دریا رسیده بود به خودش می گفت : مرگ خیلی آسان می تواند الان به سراغ من بیاید، اما من تا می توانم باید زندگی کنم ، نباید به پیشواز مرگ بروم . البته اگر یک وقتی به ناچار با مرگ روبرو شدم که می شوم مهم نیست، مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد...
* املاء: ما آن موقع به دیکته می گفتیم املاء
*پیرسرا: محله قدیمی در رشت
*چانچو کش ها: کسانی که با چوبی دو یا چهار زنبیل را حمل می کنند و بیشتر مرغ و تخم مرغ و برخی مواد غدایی محلی می فروشند
*سام: خیابانی در رشت که نام امروزی اش سردار جنگل است
* سبزه میدان: یکی از میادین اصلی و قدیمی رشت
*لاکانی : خیابانی در رشت
* آفخرا: خیابانی در رشت که خانه هایی با بام های سفالی قرمزدارد و در خود چندین مدرسه دخترانه را جای داده
* ولکس: دریاچه مانند کوچکی در جاده رشت به فومن
*سلیمان داراب: محله ای در رشت که میرزا کوچک در آنجا مدفون است و هم اینک آرامگاه شیون نیز همانجاست
* خاب شیمی آحوال خب ایسه: خب حال شما خوب است
Saturday, September 16, 2006
Subscribe to:
Posts (Atom)